-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 دیماه سال 1390 00:42
خیلی وقته اینجا سر نزدم الان هم راستش با این کیبورد انگلیسی نوشتن واسم خیلی سخته ولی اینقدر دلم گرفته که دارم خفه میشم. احساس نیاز شدید به حرف زدن با کسی که درکت کنه. شاید اینجا تنها جایی باشه که بشه بی دغدغه نوشت چون میدونم جاش امنه حداقل کسایی که من رو میشناسن از وجود این وبلاگ بی اطلاع هستن و اگه هم بدونن که من یه...
-
غریبه ای تنها
پنجشنبه 6 آبانماه سال 1389 22:35
باز هم من غریبه ای تنها تکه تکه های وجودم را بر دوش میکشم میروم به کجا؟!! با تاروپودی خسته و سوخته به کدامین سرزمین می توان کوچ کرد در کدامین وادی شانه های خسته و لرزانم تاب میاورد کی نای مردن بیابم؟!! دلم سخت گرفته است از من از تو از شب گریه ها از من از من از من ... از من نیز میگذرد اشک میریزم بی صدا دلم برای رفتن پر...
-
تا خدا...
دوشنبه 4 مردادماه سال 1389 14:35
او دلش می خواست بماند همینجا... زیر سایه ی مهربانت اما گاهی... ماندن، ضمانت بودن نیست گاهی بودن، دلیلی برای دلتنگ نبودن نمی شود گاهی هزار فاصله را می شود به یک نگاه، ساده پنداشت گاهی هزار راه نرفته را، گریه می تواند کرد... گاهی می شود بود... می شود ماند... با یک تبسم... یک نگاه... یک پرواز ارتفاع دوست داشتنم این...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 24 تیرماه سال 1389 12:22
سلام ای غروب غریبانه دل سلام ای طلوع سحرگاه رفتن سلام ای غم لحظه های جدایی خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای شعر شبهای روشن خداحافظ ای قصه عاشقانه خداحافظ ای آبی روشن عشق خداحافظ ای عطر شعر شبانه خداحافظ ای همنشین همیشه خداحافظ ای داغ بر دل نشسته تو تنها نمی مانی ای مانده بی من تو را می سپارم به دلهای خسته تو را می...
-
روز مردت مبارک!
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 09:47
بلانسبتِ شما!! پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟" سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!" در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی در تاکسی خودت را به خواب زدی تا...
-
پادشاه و بلبل
پنجشنبه 17 تیرماه سال 1389 09:08
پادشاهی بود، پادشاهی راست راستکی . تاجی بر سر داشت، مثل همه پادشاهان راست راستکی و درشکه ای سر تا پا از طلا داشت و قصری داشت، تماشائی و ترسناک ـ همزمان . دور تا دور قصر، برج و بارو بود . و در برج و بارو پاسداران گوش به فرمان بودند . همین و بس . آنجا جز پاسداران گوش به فرمان، کسی نبود . چون آنجا کشور پرنده ها بود و...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 10:03
هر بار که کودکانه دست کسی را گرفتم گم شدم آنقدر در من ترس از گرفتن دست هست که از گم شدن نیست.
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 13 خردادماه سال 1389 09:51
تو مثل راز پاییزی ومن رنگ زمستانم چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم تو مثل شمعدانی ها پراز رازی و زیبایی ومن در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم تو دریایی ترینی ، آبی وآرام وبی پایان ومن موج گرفتاری اسیر دست طوفانم تو مثل آسمانی مهربان وآبی وشفاف ومن درآرزوی قطره های پاک بارانم نمی دانم چه باید کرد با این روح آشفته به...
-
غروب
چهارشنبه 26 اسفندماه سال 1388 08:57
و آفتاب با آن صبر بلندش کنج حیاط نشست غروبم را تماشا کردم اما چه صبور تر بودند فالگیرانی که تو را در کف دستهایم دیدند و هیچ نگفتند
-
شخصیت خود را محک بزنید
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 16:13
تست جالب روانشناسی : شخصیت خود را محک بزنید به این تست شک نکنید. این آخرین و استانداردترین تست شخصیت شناسى است که این روزها در اروپا بین روانشناسان در جریان است. پاسخهایش هم اصلاً کار دشوارى نیست. کافى است کمى به خودتان رجوع کنید. یک کاغذ و قلم هم کنار دستتان باشد و جوابی را که انتخاب می کنید یادداشت کنید که بتوانید...
-
همسر
دوشنبه 17 اسفندماه سال 1388 16:12
در آغوش کاناپه مهربانم نشسته ام و مثل همیشه موهای سینه ام را با دو انگشتم می پیچانم تا در هم تنیده شوند و به شکل موشک درآیند. بعد، چند موشک دیگر درست می کنم تا از لحاظ توان تسلیحاتی قوی تر شوم. هر کدام از این موشکها توان حمل یک کلاهک هسته ایی را دارند. فقط کافی است سینه ام را به سمت اسرائیل بچرخانم و نافم را فشار...
-
بغض
چهارشنبه 12 اسفندماه سال 1388 13:08
بغضم میان حنجره ی آسمان شکست ته مانده های چشمه ی اشکم چه تلخ و داغ بر گونه های سرد و حریص زمان نشست ناگه تمام راستی عالم دروغ شد چشمم به جستجوی تکه ای از آسمان دلگرم ماند ولی بی فروغ شد .آری غمم بزرگ ولی دیدنی نبود شیطان بهانه بود -بماند میانمان- آن میوه را که پدر چید چیدنی نبود عمریست ما به جرم پدر حبس می کشیم در این...
-
باران
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 13:44
باران که آمد ....من ماندم و یک جفت پای خسته در میان کوچه ی بی عابر و تو دوباره باریدی بر تمام من تمام من که از یاد برده بودم کیستم و چیستم باران که آمد ... بیادت بر تمام خویش گریستم
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 13:43
تلخ ترین اشکهایی که بر مزار رفتگان ریخته می شود به خاطر کلمات ناگفته وکارهای انجام نگرفته است. «هارت بیچراسنو»
-
صدای جاودانه دختران ایرانی
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 13:41
سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد. آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند. مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد. نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند. از پنجره کوچک بالای...
-
قورباغه و آب داغ
یکشنبه 9 اسفندماه سال 1388 13:38
مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه ای را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگی اش پر کنیم و بعد آب را آرام آرام گرم کنیم قورباغه سرجایش می ماند و هیچ واکنشی نسبت به افزایش تدریجی حرارت (تغیر محیط) نشان نمی دهد.تا این که آب به جوش می آید و قورباغه می میرد.شاد و پخته می میرد! از سوی دیگر اگر...
-
ای ساربان
جمعه 7 اسفندماه سال 1388 14:11
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 یه دوست عزیز بهم گفت هر موقع که دلت واسم تنگ شد آهنگ ای ساربان محسن نامجو رو گوش کن. حالا شب و روز من شده گوش کردن این آهنگ. ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری؟ با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری؟...
-
آرزو
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 12:02
اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی، و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد، و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی. آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد، بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی. برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی، از جمله دوستان بد و ناپایدار، برخی...
-
خدایا تو قلب مرا می خری؟
چهارشنبه 5 اسفندماه سال 1388 11:59
خدایا تو قلب مرا می خری؟ دلم را سپردم به بنگاه دنیا و هی آگهی دادم اینجا و آنجا و هر روز برای دلم مشتری آمد و رفت و هی این و آن سرسری آمد و رفت ولی هیچ کس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد دلم قفل بود کسی قفل قلب مرا وا نکرد یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است یکی گفت: چه دیوارهایش سیاه است یکی گفت: چرا نور اینجا کم...
-
خر مرا از کرگی دُم نبوده است
دوشنبه 3 اسفندماه سال 1388 08:48
مردی خری دید به گل در نشسته و صاحب خر از بیرون کشیدن آن درمانده . مساعدت را ( برای کمک کردن ) دست در دُم خر زده قُوَت کرد ( زور زد ) . دُم از جای کنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست که ” تاوان بده !” مرد به قصد فرار به کوچه یی دوید، بن بست یافت. خود را به خانه ایی درافکند. زنی آن جا کنار حوض خانه چیزی می شست و بار حمل...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 28 بهمنماه سال 1388 10:24
The most beautiful thing is to see a person smiling. And even more beautiful, is to know that you are the reason behind it
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 10:36
آرام و خاموش ، نا فهمیدنی تنها و بی قرار ، کمی هم درستکار !؟ من خودم می دانم که چه لحظه ای غمگینم و کدامین لحظه شادم . اما تو نمی دانی . وقتی از بلندی به پائین می افتم می دانم که چگونه به نرمی روی شن ها بیفتم و همان جا لحظه ای استراحت کنم !؟ من می دانم که چگونه زیر باران بروم بدون آنکه خیس شوم و سرما بخورم !؟ هنوز هم...
-
زیر گنبد کبود
سهشنبه 27 بهمنماه سال 1388 10:35
زیر گنبد کبود زیر گنبد کبود جز من و خدا کسی نبود روزگار روبه راه بود هیچ چیز نه سفید و نه سیاه بود با وجود این مثل اینکه چیزی اشتباه بود * زیر گنبد کبود بازی خدا نیمه کاره مانده بود واژه ای نبود و هیچ کس شعری از خدا نخوانده بود * تا که او مرا برای بازی خودش انتخاب کرد توی گوش من یواش گفت: » تو دعای کوچک منی « بعد هم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 بهمنماه سال 1388 16:53
سالها می گذرد جز تو کسی نیست مرا ...
-
یک واقعه جالب از تاریخ
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 14:15
یک واقعه جالب از تاریخ می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس درماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست . قبل...
-
اگر به خانهی من آمدی
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1388 09:12
Normal 0 false false false EN-US X-NONE AR-SA MicrosoftInternetExplorer4 اگر به خانهی من آمدی برایم مداد بیاور مداد سیاه میخواهم روی چهرهام خط بکشم تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم ! یک مداد پاک کن بده برای محو لبها نمیخواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند ! یک بیلچه، تا تمام...
-
داستان بیسکویت سوخته
یکشنبه 11 بهمنماه سال 1388 15:57
داستان بیسکویت سوخته زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 بهمنماه سال 1388 13:38
زندگی چون رودی در جریان است. گاهی آرام و کم صدا و گاهی خروشان و پرهیاهو. بارها فکر کرده ام که چرا قادر به مهار اندیشه هایم نیستم؟! چرا با هر تلنگری هر چند کوچک بر می گردم و در جنگل رویاهای دوردست گم می شوم. تنها هستم بدون تنها بودن و رها بدون رها بودن. حس غریب سرگردانی. حسی بین فهمیدن و نفهمیدن. درگیر روز مرگی های...
-
حال من خوب است اما تو باور نکن!
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 14:31
این شعر رو به یاد یه دوست قدیمی میذارم که همیشه می گفت حال همه ما خوب است اما تو باور نکن. سلام حال من خوب است ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور، که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم، که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم تا یادم نرفته...
-
خسته
پنجشنبه 8 بهمنماه سال 1388 14:27
...خسته شدم... خوب بود میتوانستم... کاسه سر خودم را باز کنم.... و همه ی این توده ی.. نرم ـ خاکستری ـ پیچ پیچ کله ی خودم را... دراورده.. بیاندازم دوووور... بیندازم جلوی سگ.. هیچ کس نمیتواند پی ببرد.. هیچ کس باور نخواهد کرد...!!! «صادق هدایت