سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

روز مردت مبارک!

بلانسبتِ شما!!

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"

سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

 در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

 در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

 در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

 در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

 من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

 تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده

 عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

 من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

 وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

.

.

.

.

روز مردت مبارک!

پادشاه و بلبل

پادشاهی بود، پادشاهی راست راستکی.

تاجی بر سر داشت، مثل همه پادشاهان راست راستکی و درشکه ای سر تا پا از طلا داشت و قصری داشت،

تماشائی و ترسناک ـ همزمان.

دور تا دور قصر، برج و بارو بود.

و در برج و بارو پاسداران گوش به فرمان بودند.

همین و بس.

آنجا جز پاسداران گوش به فرمان، کسی نبود.

چون آنجا کشور پرنده ها بود و پادشاه بر پرنده ها حکومت می کرد.

روزی از روزها، پادشاه بیکار بود، مثل همه پادشاهان راست راستکی که نمی دانند، کار چیست.

از این رو حوصله اش سر رفته بود.

ناگهان، از باغ، آوازی به گوشش رسید، آواز یک بلبل.

پادشاه چنین آوازی در تمام عمرش نشنیده بود.

از شنیدن این آواز کسالتش بر طرف شد، سر حال آمد و فرمان صادر کرد.

فرمان داد که پرنده آوازخوان را احضار کنند.

وقتی پرنده کوچک را دید، نامش را پرسید.

چون پادشاه قدرت تمیز نداشت و نمی توانست میان پرنده ها فرق بگذارد.

بلبل گفت که بلبل است.

پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید:

یک بلبل راست راستکی؟

بلبل که منظور پادشاه را نفهمیده بود، گفت :

البته که راست راستکی!

پادشاه با اخم و تخم پرسید :

یعنی، تو یک پرنده جادوئی نیستی؟

بلبل که اکنون، منظور پادشاه خرافی را فهمیده بود، جواب داد:

نه!

من یک بلبل معمولی ام، مثل همه بلبل ها.

من یک بلبل ساده، معمولی و کوچکم.

پادشاه ـ حیرت زده ـ پرسید :

چطور ممکن است که پرنده معمولی ساده کوچکی آواز به این زیبائی بخواند؟

پرنده کوچک که از جهل شاه شوکه شده بود، گفت :

همه بلبل ها چنین آواز می خوانند و من در این میان، استثنا نیستم.

پادشاه زیر لب گفت :

که اینطور!

پادشاه بیکاره و علاف، که بالاخره چیزی یاد گرفته بود، از جایش برخاست، روی تختش نشست، تاج بر سر گذاشت و به پرنده ساده، معمولی و کوچک فرمان داد :

برو، این آواز را به همه پرنده ها یاد بده!

یک هفته مهلت داری.

پس از یک هفته، همه پرنده ها باید مثل تو آواز بخوانند.

بلبل ساده، معمولی و کوچک که از حماقت پادشاه به حیرت افتاده بود، گفت :

همه پرنده ها نمی توانند مثل بلبل ها بخوانند.

هر پرنده ای آواز خاص خود را می خواند.

پادشاه با اخم و تخم بیشتر گفت که حوصله جر و بحث ندارد، پرنده ها سرسپرده و فرمانبر او هستند و باید بر طبق میل او رفتار و زندگی کنند.

و فرمان صادر شده و باید بدون چون و چرا اجرا شود.

بلبل که می خواست پادشاه عقب مانده را قانع کند، دید که او به قفس اشاره می کند و خط و نشان می کشد.

پرنده کوچک شیفته آزادی بود و از زندان بیزار بود.

با شتاب از قصر پادشاه بیرون پرید، تا خود را به پرنده ها برساند و آواز دلخواه پادشاه را یادشان دهد.

مهلت یک هفته ای بزودی به پایان رسید و پادشاه قناری ها را احضار کرد، تا آواز بلبل را برایش بخوانند.

قناری ها آواز بلبل را به اجبار خواندند، ولی با صدای نازک خویش.

چه می توانستند کرد!

قناری ها همیشه با صدائی نازک آواز می خوانند.

پادشاه خوشش نیامد و دستور داد که قناری ها را بگیرند و زندانی کنند.

بعد نوبت به کاکلی ها رسید.

کاکلی ها هم خواندند.

پادشاه عصبانی شد و دستور داد که آنها را هم به زندان باندازند.

بعد نوبت چلچله ها شد.

چلچله ها هم خواندند، ولی با آهنگی سراپا خطا.

پادشاه فرمان داد که آنها را هم بگیرند و زندانی کنند.

بعد، سهره ها آمدند، فاخته ها آمدند، کلاغ ها و جغدها آمدند و خواندند.

پادشاه ـ کلافه و برآشفته ـ گوش هایش را با دو دست گرفته بود و می گفت :

من دیگر نمی توانم تحمل کنم!

پرنده ها اعصابم را خرد کرده اند.

بگوئید بلبل ها بیایند و بخوانند.

آنگاه، بلبل ها آمدند.

دسته دسته آمدند و روی شاخه های درختان، دور تا دور قصر شاه نشستند و خواندند.

با صدائی دلنشین و بلند.

آنسان که آوازشان در سرسرا پیچید و حتی به زیر زمین های قصر نفوذ کرد و بگوش پرنده های گرفتار در بند و زنجیر رسید.

پرنده های اسیر، همه با هم ـ همآوا با بلبلان خوش آوا ـ خواندند.

کاکلی ها با صدای خود خواندند.

قناری ها با صدای نازک خود خواندند.

چلچله ها با آهنگی سراپا خطا خواندند.

فاخته ها کو کو سر دادند و کلاغ ها قار قار کردند و جغدها ـ بغض در گلو ـ حق حق سر دادند.

مثل نهرها که به هم می پیوندند و سیل می شوند، آوازها به هم پیوستند و فریاد شدند.

فریاد پرنده ها ـ بسان توفان ـ قصر را به لرزه در افکند.

پاسدارها ـ هراس زده ـ از برج ها گریختند، میله زندان ها از هم گسست، قصر فرو پاشید و پادشاه ـ هراسان و پریشان ـ از کشور پرنده ها فرار کرد و تاج و تختش را با خود برد.

آنگاه پرنده ها نظم نوینی پی افکندند.

نظمی که سعادت هر پرنده در سعادت همه پرنده ها و سعادت همه پرنده ها در سعادت هر پرنده باشد.

نظمی که هر پرنده آزاد باشد، آواز خود را با صدای خاص خود بخواند.

 

 

لوی والاسی