خیلی وقته اینجا سر نزدم الان هم راستش با این کیبورد انگلیسی نوشتن واسم خیلی سخته ولی اینقدر دلم گرفته که دارم خفه میشم. احساس نیاز شدید به حرف زدن با کسی که درکت کنه. شاید اینجا تنها جایی باشه که بشه بی دغدغه نوشت چون میدونم جاش امنه حداقل کسایی که من رو میشناسن از وجود این وبلاگ بی اطلاع هستن و اگه هم بدونن که من یه زمانی وبلاگ داشتم تا حالا حتماً آدرسش رو فراموش کردن. شاید بعد از نوشتن اون احساس آرامش سالهای دور برگرده.

تو این مدتی که اینجا سر نزدم اتفاقای زیادی افتاده. حالا دیگه اون روح سرکش و ناآرام داره در تنهایی خودش دور از هیاهوی در هم پیچیده آدمهای آشنا، یه جای دور که دیگه خودش هم با خودش غریبه شده روزها و شبها رو سپری میکنه بلکه این روزمرگیی که اسمش رو گذاشتن زندگی تموم شه و دفتر به آخر برسه. 

بلاخره بعد از تلاطم دیوانه وار زندگی اونهم در زمانی که فکر میکردم همه چی در توان بینهایت عالیه مجبور شدم به دلایلی که هنوز هم نتونستم هضمش کنم همه چی رو بذارم و از ایران بزنم بیرون. من حتی خودم رو جا گذاشتم و فرار کردم. هنوز دو ماه از ترک دیار نگذشته بود که یکی از عزیزانم پر کشید و رفت و من نمیتونم خودم رو ببخشم که تو اون روزایی که بهم احتیاج داشت کنازش نبودم. الان دقیقاً یکسال و یک ماه و نه روز و شش ساعت از اون اتفاق میگذره.....

ا

غریبه ای تنها

  باز هم من

  غریبه ای تنها

  تکه تکه های وجودم را بر دوش میکشم

  میروم

  به کجا؟!!

  با تاروپودی خسته و سوخته

  به کدامین سرزمین می توان کوچ کرد

  در کدامین وادی شانه های خسته و لرزانم تاب میاورد

  کی نای مردن بیابم؟!!

  دلم سخت گرفته است

  از من

  از تو

  از شب گریه ها

  از من

  از من

  از من ...

 از من نیز میگذرد

  اشک میریزم

  بی صدا

  دلم برای رفتن پر میکشد

  دلم پر میکشد

خسته ام

  خسته ام

  اغلب زندگیم را می بازم

  ساده

  ارزان

  بدون حریف

  خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم

  قلم نعره کشید ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گردیدند ..

  همه از من تقاضای سکوت کردند

  ولی قلم  من میدانست که باید شرح دردها و غمها را بصورت کلمات نقاشی کند

  کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود

  و ... افکارم میدانستند که از در همی همانند زنجیری سر در گم می شوند .

  و من خاموش سکوت را برگزیدم .

  اما ....

  چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند

  و قطره های اشک و اندوه دل

  مثل باران بهار

  ارمغان کویر گونه ها شدند .

تا خدا...

او دلش می خواست بماند



همینجا...



زیر سایه ی مهربانت



اما گاهی...



ماندن، ضمانت بودن نیست



گاهی بودن، دلیلی برای دلتنگ نبودن نمی شود



گاهی هزار فاصله را می شود به یک نگاه، ساده پنداشت



گاهی هزار راه نرفته را، گریه می تواند کرد...



گاهی می شود بود...



می شود ماند...



با یک تبسم... یک نگاه... یک پرواز



ارتفاع دوست داشتنم این روزها، سر به فلک کشیده...



قصیده ی شعرهایم،



ناب ترین واژه ها را در تلاطم خطوط بازی می دهد



حال و هوای دست هایم این روزها،



زیر رعشه ی باد سخت می لرزد



و تو ای ناب ترین شعر حیات !



مبادا شانه هایت خمیده شود،



زیر روزمرگی قدم های من



مبادا شاخه ی نسترن،



در انحصار سکوت پر تلاطمت،



پژمرده ی بی رحمی ایام شود



مبادا بودنم عادت شود...!!



مبادا دلت بلرزد از این همه فاصله،



از این همه رنج، غربت... تنهایی



اختیار قلم پاک از دست رفته...



چه می گویم؟



تو و غربت؟ ...آشنای روزهای غریبم!



تو و رنج؟ .... آرامش نفس های خسته ام!



من و تنهایی...؟ مونس شبهای بی ستاره ام!



ما و دلتنگی؟...



وقتی حتی خدا... واژه ی مقدس دوست داشتن را به بهانه ی



ما مقدر می کند



وقتی حیای آغوش فراخ نرگس ها را، آسمان به یغما می برد



وقتی در جوار بی راهه نرسیدن.... به تو می رسم



به توای یگانه بهانه ی پاک زیستن...



به تو ای صاحبدل باغ نسترن های عاشق...



عهدی با من ببند...



که بمانی منتظرم!



همینجا...



زیر سایه ی خنک دست نوشته هایم...



در جوار سادگی حرف هایم...



و من نیز عهد می بندم...



که رسم عاشقی را سخت بر دیوار دلم بکوبم...



و دوستت بدارم...



از اینجا...



تا خدا...



با خدا....

سلام ای غروب غریبانه دل
سلام ای طلوع سحرگاه رفتن
سلام ای غم لحظه های جدایی
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای شعر شبهای روشن
خداحافظ ای قصه عاشقانه
خداحافظ ای آبی روشن عشق
خداحافظ ای عطر شعر شبانه
خداحافظ ای همنشین همیشه
خداحافظ ای داغ بر دل نشسته
تو تنها نمی مانی ای مانده بی من
تو را می سپارم به دلهای خسته
تو را می سپارم به مینای مهتاب
تو را می سپارم به دامان دریا
اگر شب نشینم اگر شب شکسته
تو را می سپارم به رویای فردا
به شب می سپارم تو را تا نسوزد
به دل می سپارم تو را تا نمیرد
اگر چشمه واژه از غم نخشکد
اگر روزگار این صدا را نگیرد
خداحافظ ای برگ و بار دل من
خداحافظ ای سایه سار همیشه
اگر سبز رفتی اگر زرد ماندم
خداحافظ ای نوبهار همیشه

روز مردت مبارک!

بلانسبتِ شما!!

 

پیاده از کنارت گذشتم، گفتی:" چندی خوشگله؟"

سواره از کنارت گذشتم، گفتی:" برو پشت ماشین لباسشویی بنشین!"

 در صف نان، نوبتم را گرفتی چون صدایت بلندتر بود

در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود

زیرباران منتظر تاکسی بودم، مرا هل دادی و خودت سوار شدی

 در تاکسی خودت را به خواب زدی تا سر هر پیچ وزنت را بیندازی روی من

در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشوی جایت را به من تعارف کنی

 در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید و تو بلند گفتی:"زهرمار!"

در خیابان دعوایت شد و تمام ناسزاهایت، فحش خواهر و مادر بود

 در پارک، به خاطر بودن تو نتوانستم پاهایم را دراز کنم

نتوانستم به استادیوم بیایم، چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی

 من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی

مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی!

 تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است

من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیده

 عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصارطلبی کشیدی

عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد

 من باید لباس هایت را بشویم و اتو بزنم تا به تو بگویند خوش تیپ

من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر

 وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن، گفتی بچه مال مادر است

وقتی خواستی طلاقم بدهی، گفتی بچه مال پدر است

.

.

.

.

روز مردت مبارک!