تا خدا...

او دلش می خواست بماند



همینجا...



زیر سایه ی مهربانت



اما گاهی...



ماندن، ضمانت بودن نیست



گاهی بودن، دلیلی برای دلتنگ نبودن نمی شود



گاهی هزار فاصله را می شود به یک نگاه، ساده پنداشت



گاهی هزار راه نرفته را، گریه می تواند کرد...



گاهی می شود بود...



می شود ماند...



با یک تبسم... یک نگاه... یک پرواز



ارتفاع دوست داشتنم این روزها، سر به فلک کشیده...



قصیده ی شعرهایم،



ناب ترین واژه ها را در تلاطم خطوط بازی می دهد



حال و هوای دست هایم این روزها،



زیر رعشه ی باد سخت می لرزد



و تو ای ناب ترین شعر حیات !



مبادا شانه هایت خمیده شود،



زیر روزمرگی قدم های من



مبادا شاخه ی نسترن،



در انحصار سکوت پر تلاطمت،



پژمرده ی بی رحمی ایام شود



مبادا بودنم عادت شود...!!



مبادا دلت بلرزد از این همه فاصله،



از این همه رنج، غربت... تنهایی



اختیار قلم پاک از دست رفته...



چه می گویم؟



تو و غربت؟ ...آشنای روزهای غریبم!



تو و رنج؟ .... آرامش نفس های خسته ام!



من و تنهایی...؟ مونس شبهای بی ستاره ام!



ما و دلتنگی؟...



وقتی حتی خدا... واژه ی مقدس دوست داشتن را به بهانه ی



ما مقدر می کند



وقتی حیای آغوش فراخ نرگس ها را، آسمان به یغما می برد



وقتی در جوار بی راهه نرسیدن.... به تو می رسم



به توای یگانه بهانه ی پاک زیستن...



به تو ای صاحبدل باغ نسترن های عاشق...



عهدی با من ببند...



که بمانی منتظرم!



همینجا...



زیر سایه ی خنک دست نوشته هایم...



در جوار سادگی حرف هایم...



و من نیز عهد می بندم...



که رسم عاشقی را سخت بر دیوار دلم بکوبم...



و دوستت بدارم...



از اینجا...



تا خدا...



با خدا....
نظرات 1 + ارسال نظر
بهاره دوشنبه 1 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:01 ق.ظ

مریم عزیزم چه نوشته خوبی بود.
... گاهی بودن دلیلی برای دلتنگ نبودن نمی شود...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد