خیلی وقته اینجا سر نزدم الان هم راستش با این کیبورد انگلیسی نوشتن واسم خیلی سخته ولی اینقدر دلم گرفته که دارم خفه میشم. احساس نیاز شدید به حرف زدن با کسی که درکت کنه. شاید اینجا تنها جایی باشه که بشه بی دغدغه نوشت چون میدونم جاش امنه حداقل کسایی که من رو میشناسن از وجود این وبلاگ بی اطلاع هستن و اگه هم بدونن که من یه زمانی وبلاگ داشتم تا حالا حتماً آدرسش رو فراموش کردن. شاید بعد از نوشتن اون احساس آرامش سالهای دور برگرده.

تو این مدتی که اینجا سر نزدم اتفاقای زیادی افتاده. حالا دیگه اون روح سرکش و ناآرام داره در تنهایی خودش دور از هیاهوی در هم پیچیده آدمهای آشنا، یه جای دور که دیگه خودش هم با خودش غریبه شده روزها و شبها رو سپری میکنه بلکه این روزمرگیی که اسمش رو گذاشتن زندگی تموم شه و دفتر به آخر برسه. 

بلاخره بعد از تلاطم دیوانه وار زندگی اونهم در زمانی که فکر میکردم همه چی در توان بینهایت عالیه مجبور شدم به دلایلی که هنوز هم نتونستم هضمش کنم همه چی رو بذارم و از ایران بزنم بیرون. من حتی خودم رو جا گذاشتم و فرار کردم. هنوز دو ماه از ترک دیار نگذشته بود که یکی از عزیزانم پر کشید و رفت و من نمیتونم خودم رو ببخشم که تو اون روزایی که بهم احتیاج داشت کنازش نبودم. الان دقیقاً یکسال و یک ماه و نه روز و شش ساعت از اون اتفاق میگذره.....

ا