غریبه ای تنها

  باز هم من

  غریبه ای تنها

  تکه تکه های وجودم را بر دوش میکشم

  میروم

  به کجا؟!!

  با تاروپودی خسته و سوخته

  به کدامین سرزمین می توان کوچ کرد

  در کدامین وادی شانه های خسته و لرزانم تاب میاورد

  کی نای مردن بیابم؟!!

  دلم سخت گرفته است

  از من

  از تو

  از شب گریه ها

  از من

  از من

  از من ...

 از من نیز میگذرد

  اشک میریزم

  بی صدا

  دلم برای رفتن پر میکشد

  دلم پر میکشد

خسته ام

  خسته ام

  اغلب زندگیم را می بازم

  ساده

  ارزان

  بدون حریف

  خواستم تا بار دیگر داستانی بنویسم

  قلم نعره کشید ... کاغذ پاره شد ... افکارم در هم گردیدند ..

  همه از من تقاضای سکوت کردند

  ولی قلم  من میدانست که باید شرح دردها و غمها را بصورت کلمات نقاشی کند

  کاغذ می دانست که در زیر سطور غم و اندوه محو می شود

  و ... افکارم میدانستند که از در همی همانند زنجیری سر در گم می شوند .

  و من خاموش سکوت را برگزیدم .

  اما ....

  چشمانم سکوت مرا با اشک معاوضه کردند

  و قطره های اشک و اندوه دل

  مثل باران بهار

  ارمغان کویر گونه ها شدند .