The most beautiful thing is to see a person smiling. And even more beautiful, is to know that you are the reason behind it

آرام و خاموش ، نا فهمیدنی

تنها و بی قرار ، کمی هم درستکار !؟

من خودم می دانم که چه لحظه ای غمگینم

و کدامین لحظه شادم .

اما تو نمی دانی .

وقتی از بلندی به پائین می افتم

می دانم که چگونه به نرمی روی شن ها بیفتم

و همان جا لحظه ای استراحت کنم !؟

من می دانم که چگونه زیر باران بروم

بدون آنکه خیس شوم و سرما بخورم !؟

هنوز هم همانم که هستم

" آرام و نا فهمیدنی "

راستی

تو می توانی بخوابی بی آنکه چشمانت راببندی ؟

یا اینکه حر ف بزنی بی آنکه صحبت کنی ؟

تو بلدی گریه کنی بی آنکه از چشمانت اشکی بریزد ؟

یا اینکه بخندی و چهره ات خندان نشود ؟

ولی من می توانم

به چشمانم خیره شو و نگاه کن !

همه را می بینی .

فقط کمی به چشمهایم خیره شو

من همیشه همانم که بودم

آرام و نا فهمیدنی !؟

زیر گنبد کبود

زیر گنبد کبود
 
زیر گنبد کبود
جز من و خدا
کسی نبود
روزگار روبه راه بود
هیچ چیز
نه سفید و نه سیاه بود
با وجود این
مثل اینکه چیزی اشتباه بود
*
زیر گنبد کبود
بازی خدا
نیمه کاره مانده بود
واژه ای نبود و هیچ کس
شعری از خدا نخوانده بود
*
تا که او مرا برای بازی خودش
انتخاب کرد
توی گوش من یواش گفت:
» تو دعای کوچک منی «
بعد هم مرا
مستجاب کرد
*
پرده ها کنار رفت
خود به خود
با شروع بازی خدا
عشق افتتاح شد
سال هاست
اسم بازی من و خدا
زندگی ست
هیچ چیز
مثل بازی قشنگ ما
عجیب نیست
بازی که ساده است و سخت
مثل بازی بهار با درخت
*
با خدا طرف شدن
کار مشکلی است
زندگی
بازی خدا و یک عروسک گِلی ست
 
"عرفان نظرآهاری"

سالها می گذرد جز تو کسی نیست مرا ...

یک واقعه جالب از تاریخ

یک واقعه جالب از تاریخ

می گویند زمانی که قرار بود دادگاه لاهه برای رسیدگی به دعاوی انگلیس درماجرای ملی شدن صنعت نفت تشکیل شود ، دکتر مصدق با هیات همراه زودتر از موقع به محل رفت . در حالی که پیشاپیش جای نشستن همه ی شرکت کنندگان تعیین شده بود ، دکتر مصدق رفت و به نمایندگی هیات ایران روی صندلی نماینده انگلستان نشست .

 

قبل از شروع جلسه ، یکی دو بار به دکتر مصدق گفتند که اینجا برای نماینده هیات انگلیسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست ، اما پیرمرد توجهی نکرد و روی همان صندلی نشست ..

 

جلسه داشت شروع می شد و نماینده هیات انگلیس روبروی دکتر مصدق منتظر ایستاده بود تا بلکه بلند شود و روی صندلی خویش بنشیند ، اما پیرمرداصلاً نگاهش هم نمی کرد .

 

جلسه شروع شد و قاضی رسیدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماینده انگلستان نشسته اید ، جای شما آن جاست.

 

کم کم ماجرا داشت پیچیده می شد و بیخ پیدا میکرد که مصدق بالاخره به صدا در آمد و گفت :

 

شما فکر می کنید نمی دانیم صندلی ما کجاست و صندلی نماینده هیات انگلیسکدام است ؟

 

نه جناب رییس ، خوب می دانیم جایمان کدام است ..

 

اما علت اینکه چند دقیقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر این بود تا دوستان بدانند برجای دیگران نشستن یعنی چه ؟

 

او اضافه کرد که سال های سال است دولت انگلستان در سرزمین ما خیمه زده و کم کم یادشان رفته که جایشان این جا نیست و ایران سرزمین آبا و اجدادی ماست نه سرزمین آنان ...

 

سکوتی عمیق فضای دادگاه را احاطه کرده بود و دکتر مصدق بعد از پایان سخنانش کمی سکوت کرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خویش قرار گرفت.

 

با همین ابتکار و حرکت ، عجیب بود که تا انتهای نشست ، فضای جلسه تحت تاثیر مستقیم این رفتار پیرمرد قرار گرفته بود و در نهایت نیز انگلستان محکوم شد .