اگر به خانه‌ی من آمدی

اگر به خانه‌ی من آمدی

برایم مداد بیاور مداد سیاه

می‌خواهم روی چهره‌ام خط بکشم

تا به جرم زیبایی در قفس نیفتم

یک ضربدر هم روی قلبم تا به هوس هم نیفتم!

یک مداد پاک کن بده برای محو لب‌ها

نمی‌خواهم کسی به هوای سرخیشان، سیاهم کند!

یک بیلچه، تا تمام غرایز زنانه را از ریشه درآورم

شخم بزنم وجودم را ... بدون این‌ها راحت‌تر به بهشت می‌روم گویا!

یک تیغ بده، موهایم را از ته بتراشم، سرم هوایی بخورد

و بی‌واسطه روسری کمی بیاندیشم!

نخ و سوزن هم بده، برای زبانم

می‌خواهم ... بدوزمش به سق

... اینگونه فریادم بی صداتر است!

قیچی یادت نرود،

می‌خواهم هر روز اندیشه‌ هایم را سانسور کنم!

پودر رختشویی هم لازم دارم

برای شستشوی مغزی!

مغزم را که شستم، پهن کنم روی بند

تا آرمان‌هایم را باد با خود ببرد به آنجایی که عرب نی انداخت.

می‌دانی که؟ باید واقع‌بین بود !

صداخفه ‌کن هم اگر گیر آوردی بگیر!

می‌خواهم وقتی به جرم عشق و انتخاب،

برچسب فاحشه می‌زنندم

بغضم را در گلو خفه کنم!

یک کپی از هویتم را هم می‌خواهم

برای وقتی که خواهران و برادران دینی به قصد ارشاد،

فحش و تحقیر تقدیمم می‌کنند،

به یاد بیاورم که کیستم!

ترا به خدا ... اگر جایی دیدی حقی می‌فروختند

برایم بخر ... تا در غذا بریزم

ترجیح می‌دهم خودم قبل از دیگران حقم را بخورم !

سر آخر اگر پولی برایت ماند

برایم یک پلاکارد بخر به شکل گردنبند،

بیاویزم به گردنم ... و رویش با حروف درشت بنویسم:

من یک انسانم

من هنوز یک انسانم

من هر روز یک انسانم!

شعری از غاده السمان


شاعری
توانا از سوریه


داستان بیسکویت سوخته

داستان بیسکویت سوخته

http://3.bp.blogspot.com/_W5UO47aLD2A/S1V0WjaxEnI/AAAAAAAADcA/LmtAp0DX23E/s400/1.jpg
زمانی که من بچه بودم، مادرم علاقه داشت گهگاهی غذای صبحانه را برای شب

 درست کند. و من به خاطر می آورم شبی را بخصوص وقتی که او صبحانه ای، پس از گذراندن

یک روز سخت و طولانی در سر کار، تهیه کرده بود. در آن شب مدت زمان خیلی پیش، مادرم یک بشقاب

تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بی نهایت سوخته در جلوی پدرم گذاشت. یادم می آید منتظر شدم که ببینم

آیا هیچ کسی متوجه شده است! با این وجود، همه ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به سوی بیسکویت

دراز کرد، لبخندی به مادرم زد و از من پرسید که روز ام در مدرسه چطور بود. خاطرم نیست که آن شب چه چیزی به پدرم

گفتم، اما کاملاً یادم هست که او را تماشا می کردم که داشت کره و ژله روی آن بیسکویت سوخته می مالید و هرلقمه آن را می خورد.

وقتی من آن شب از سر میز غذا بلند شدم، به یادم می آید که شنیدم صدای مادرم را که برای سوزاندن بیسکویت ها از پدرم عذر خواهی

می کرد. و هرگز فراموش نخواهم کرد چیزی را که پدرم گفت: ((عزیزم، من عاشق بیسکویت های سوخته هستم.)) بعداً همان شب، رفتم که

 بابام را برای شب بخیر ببوسم و از او سوال کنم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت هایش سوخته باشد. او مرا در آغوش کشید و گفت:

 ((مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و او خیلی خسته است. و بعلاوه، بیسکویت کمی سوخته هرگز هیچ کسی را نمی کشد!))

زندگی مملو از چیزهای ناقص... و افراد دارای کاستی هست. من اصلاً در هیچ چیزی بهترین نیستم، و روز های تولد و سالگرد ها را

درست مثل هر کسی دیگر فراموش می کنم. اما چیزی که من در طی سال ها پی برده ام این است که یاد گیری پذیرفتن عیب های همدیگر

و انتخاب جشن گرفتن تفاوت های یکدیگر یکی از مهمترین را ه حل های ایجاد روابط سالم، فزاینده و پایدار می باشد. 

و امروز دعای من برای تو این است که یاد بگیری که قسمت های خوب، بد، و ناخوشایند زندگی خود را بپذیری و آن ها را به خدا واگذار کنی.

چرا که در نهایت، او تنها کسی است که قادر خواهد بود رابطه ای را به تو ببخشد که در آن یک بیسکویت سوخته موجب قهر نخواهد شد.

ما می توانیم این را به هر رابطه ای تعمیم دهیم. در واقع، تفاهم اساس هر روابطی است، شوهر-همسر یا والدین-فرزند یا برادر-خواهر یا دوستی!  

((کلید دستیابی به شادی تان را در جیب کسی دیگر نگذارید- آن را پیش خودتان نگهدارید.))

بنابراین، لطفاً یک بیسکویت به من بدهید، و آره، از نوع سوخته حتماً خیلی خوب خواهد بود.!.!.!.! 


(برگردان از متن انگلیسی صنایعی)

زندگی چون رودی در جریان است. گاهی آرام و کم صدا و گاهی خروشان و پرهیاهو.

بارها فکر کرده ام که چرا قادر به مهار اندیشه هایم نیستم؟! چرا با هر تلنگری هر چند کوچک بر می گردم و در جنگل رویاهای دوردست گم می شوم. تنها هستم بدون تنها بودن و رها بدون رها بودن.

حس غریب سرگردانی. حسی بین فهمیدن و نفهمیدن. درگیر روز مرگی های مرسوم و خواهان فرار از هرآنچه مرا به خود متعلق می کند.

حال من خوب است اما تو باور نکن!

این شعر رو به یاد یه دوست قدیمی میذارم که همیشه می گفت حال همه ما خوب است اما تو باور نکن.


سلام

حال من خوب است

ملالی نیست جز گم شدن گاه به گاه خیالی دور،

که مردم به آن شادمانی بی سبب میگویند

با این همه اگه عمری باقی بود طوری از کنار زندگی میگذرم،

که نه دل کسی در سینه بلرزد و نه این دل ناماندگار بی درمانم

تا یادم نرفته بنویسم:

دیشب در خوابم سال پر بارانی بود

خواب باران و پائیزی نیامده را دیدم

دعا کردم که بیایی با من کنار پنجره بمانی، باران ببارد

اما دریغ که رفتن راز غریب این زندگیست

رفتی پیش از اینکه باران ببارد

میدانم دل من همیشه پر از هوای تازه باز نیامدن است

انگار که تعبیر همه رفتن ها هرگز نیامدن است

بی پرده بگویمت:

میخواهم تنها بمانم، در را پشت سرت ببند،

بی قرارم، میخواهم بروم، میخواهم بمانم؟

هذیان میگویم! نمیدانم

نه عزیزم، نامه ام باید کوتاه باشد

ساده باشد، بی کنایه وابهام

پس از تو مینویسم:

سلام

حال من خوب است

اما تو باور نکن!

خسته

...خسته شدم...
خوب بود میتوانستم...
کاسه سر خودم را باز کنم....
و همه ی این توده ی..
نرم ـ
خاکستری ـ
پیچ پیچ کله ی خودم را...
دراورده..
بیاندازم دوووور...
بیندازم جلوی سگ..
هیچ کس نمیتواند پی ببرد..
هیچ کس باور نخواهد کرد...!!!

«صادق هدایت