زندگی چون رودی در جریان است. گاهی آرام و کم صدا و گاهی خروشان و پرهیاهو.

بارها فکر کرده ام که چرا قادر به مهار اندیشه هایم نیستم؟! چرا با هر تلنگری هر چند کوچک بر می گردم و در جنگل رویاهای دوردست گم می شوم. تنها هستم بدون تنها بودن و رها بدون رها بودن.

حس غریب سرگردانی. حسی بین فهمیدن و نفهمیدن. درگیر روز مرگی های مرسوم و خواهان فرار از هرآنچه مرا به خود متعلق می کند.

نظرات 1 + ارسال نظر
بهاره یکشنبه 11 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 02:44 ب.ظ

سلام مریم جونم. چه خوب که می نویسی. نوشتن همیشه خوبه ... کمترین فایده اش اینه که از حس و حال هم بیشتر باخبر می شیم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد