زندگی چون رودی در جریان است. گاهی آرام و کم صدا و گاهی خروشان و پرهیاهو.
بارها فکر کرده ام که چرا قادر به مهار اندیشه هایم نیستم؟! چرا با هر تلنگری هر چند کوچک بر می گردم و در جنگل رویاهای دوردست گم می شوم. تنها هستم بدون تنها بودن و رها بدون رها بودن.
حس غریب سرگردانی. حسی بین فهمیدن و نفهمیدن. درگیر روز مرگی های مرسوم و خواهان فرار از هرآنچه مرا به خود متعلق می کند.
سلام مریم جونم. چه خوب که می نویسی. نوشتن همیشه خوبه ... کمترین فایده اش اینه که از حس و حال هم بیشتر باخبر می شیم...