تلخ ترین اشکهایی که بر مزار رفتگان ریخته می شود به خاطر کلمات ناگفته وکارهای انجام نگرفته است. «هارت بیچراسنو»

صدای جاودانه دختران ایرانی

سواره نظام مهرداد نخست ، خسته از جنگهای طولانی وارد شهر هیرکانی (گرگان) شد.

آنها در شرق نیروهای متجاوز بدوی و در غرب دمتریوس را شکست سختی داده بودند.

مهرداد پادشاه اشکانی با لباسی ساده در شهر می چرخید و به گفتگوهای مردم گوش می داد. نیم روزی که گذشت به گوشه دیواری تکیه داد تا خستگی از تن بدر کند. از پنجره کوچک بالای سرش سخنان دخترانی را می شنید حرف های آنها با صدای فرش بافیشان به هم آمیخته بود.

یکی از آنها می گفت: مهرداد اگر سخت است فرزندی دارد دلنرم . مهرداد با شمشیر پیمان بسته پس فرزند نرم خوی او با خرد و هوش دوستی کند.

دختر دیگر گفت : آنکه پایه دستگاه دودمان را می ریزد نمی تواند نرم خو باشد او باید همانند پی ساختمان سخت و آهنین باشد پس جبر بر سختی اوست.

و دختر کوچکتری که صدایش بسیار ضعیف می نمود ادامه داد : آنکه بر این زمین سخت ساختمان می سازد و خود نمایی می کند از جنس زیبایی است و زمین سخت را به آسمان می برد.

مهرداد تکانی خورد با خود گفت: چطور چنین دختران دانایی در این مرز و بوم زندگی می کنند و او خود نمی داند.

آن شب تا به پگاه خورشید مهرداد اشکانی ، نخستین پادشاه دودمان اشکانیان در تمام مدت به حرفهای آنها اندیشید.

در وجود خود سختی و قدرت پی ساختمان دودمان را می دید و در وجود فرهاد دوم (فرزندش) دانایی و هوش بنای ساختمان را.

آن سه دختر به ریشه ها پرداخته بودند و مهرداد از این بابت در شگفت بود . به گفته ارد بزرگ اندیشمند برجسته ایرانی : پرداختن به ریشه ها ، کار ریش سفیدان و اهل دانش است . فردای آن روز پادشاه ایران با تنی چند از نزدیکان به خانه ایی که روز پیش ندا از آن شنیده بود رفت و با شگفتی دید آن خانه متروکه است از همسایگان پرسیدند و آنها گفتند سال ها پیش در این خانه مرد و زنی بودند با سه دختر که فرش می بافتند هر سه دانا و از شاگردان ورتا ( حکیم و دانشمند زن ابتدای دودمان اشکانیان ) . بدست مزدوران آندراگوراس یونانی به خاطر آنکه مدام از بازگشت ایران و نجات از دست خارجیان یونانی سخن می گفتند هر پنج نفر آنها را زنده زنده در کف همان خانه در گودالی کشتند.

مهرداد با شنیدن این سخنان ، بر آبادی آن خانه همت گمارد و آن خانه را مدرسه نمود.

از آن زمان بزرگترین دانشمندان را برای تربیت و افزودن دانش فرهاد دوم بکار گرفت.

برای همین فرهاد دوم در بسیاری از نبردها قبل از جنگ پیروز شده بود چون با دانش پشت سر دشمن خویش را خالی و سپس با تکانی آن را فرو می ریخت.

قورباغه و آب داغ

مطالعات زیست شناختی نشان داده اند که اگر قورباغه ای را در ظرفی بیندازیم و آن ظرف را با آب محیط زندگی اش پر کنیم و بعد آب را آرام آرام گرم کنیم قورباغه سرجایش می ماند و هیچ واکنشی نسبت به افزایش تدریجی حرارت (تغیر محیط) نشان نمی دهد.تا این که آب به جوش می آید و قورباغه می میرد.شاد و پخته می میرد!

 

از سوی دیگر اگر قورباغه ای را در ظرفی پر از آب جوش بیندازیم بی درنگ بیرون می پرد.سوخته اما زنده است !

 

گاهی ما هم مثل قورباغه ای آب پز می شویم.متوجه تغییرات نیستیم .فکر می کنیم که همه چیز روبراه است و یا شرایط نامطلوبی که در آنیم گذراست .به سوی مرگ می شتابیم اما همان طور آرام و بی تفاوت ، در آبی که مدام گرم تر می شود باقی می مانیم .سرانجام می میریم ،شاد و پخته ! بی آن که متوجه تغییرات اطرافمان شده باشیم.

 

قورباغه های آب پز نمی فهمند که همراه با "کارائی" (درست انجام دادن کارها) باید "موثر" باشند(کارهای درست انجام دهند).و به این منظور باید مدام رشد کنیم ،باید فضا را برای گفتگو ،برای ارتباط با دیگران ،مشارکت و برنامه ریزی و رابطه ی صحیح باز کنیم.مبارزه بزرگتر این است که بتوانیم به افکار دیگران احترام بگذاریم.

ای ساربان

یه دوست عزیز بهم گفت هر موقع که دلت واسم تنگ شد آهنگ ای ساربان محسن نامجو رو گوش کن. حالا شب و روز من شده گوش کردن این آهنگ.


ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری؟

با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری؟

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری؟

در بستن پیمان ما تنها گواه ما شد خدا

تا این جهان بر پا بود این عشق ما بماند به جا

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری؟

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری؟

تمامی دینم به دنیای فانی 

شراره عشقی که شد زندگانی

به یاد یاری خوشا قطره اشکی

به سوز عشقی خوشا زنده داری

همیشه خدایا محبت دلها

به دلها بماند بسان دل ما

که لیلی و مجنون فسانه شود

حکایت ما جاودانه شود

تو اکنون ز عشقم گریزانی

غمم را ز چشمم نمیخوانی

از این غم چه ها در نمیدانی

پس از تو نبودم برای خدا

تو مرگ دلم را ببین و برو

چو طوفان سختی ز شاخه غم

گل هستی ام را بچین و برو

که هستم من آن تک درختی

که در پای طوفان نشسته

همه شاخه های وجودش

ز خشم طبیعت شکسته

ای ساربان ای کاروان لیلای من کجا می بری؟

با بردن لیلای من جان و دل مرا می بری

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری؟

ای ساربان کجا می روی لیلای من چرا می بری؟

 

 

 

آرزو

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

برایت همچنان آرزو دارم دوستانی داشته باشی،

از جمله دوستان بد و ناپایدار،

برخی نادوست، و برخی دوستدار

که دست کم یکی در میانشان

بی تردید مورد اعتمادت باشد.

و چون زندگی بدین گونه است،

برایت آرزومندم که دشمن نیز داشته باشی،

نه کم و نه زیاد، درست به اندازه،

تا گاهی باورهایت را مورد پرسش قرار دهد،

که دست کم یکی از آنها اعتراضش به حق باشد،

تا که زیاده به خودت غرّه نشوی.

و نیز آرزومندم مفیدِ فایده باشی

نه خیلی غیرضروری،

تا در لحظات سخت

وقتی دیگر چیزی باقی نمانده است

همین مفید بودن کافی باشد تا تو را سرِ پا نگهدارد.

همچنین، برایت آرزومندم صبور باشی

نه با کسانی که اشتباهات کوچک میکنند

چون این کارِ ساده ای است،

بلکه با کسانی که اشتباهات بزرگ و جبران ناپذیر میکنند

و با کاربردِ درست صبوری ات برای دیگران نمونه شوی.

و امیدوام اگر جوان که هستی

خیلی به تعجیل، رسیده نشوی

و اگر رسیده ای، به جوان نمائی اصرار نورزی

و اگر پیری، تسلیم ناامیدی نشوی

چرا که هر سنّی خوشی و ناخوشی خودش را دارد

و لازم است بگذاریم در ما جریان یابند.

  امیدوارم حیوانی را نوازش کنی

به پرنده ای دانه بدهی، و به آواز یک سَهره گوش کنی

وقتی که آوای سحرگاهیش را سر می دهد.

چرا که به این طریق

احساس زیبائی خواهی یافت، به رایگان.


امیدوارم که دانه ای هم بر خاک بفشانی

هرچند خُرد بوده باشد

و با روئیدنش همراه شوی

تا دریابی چقدر زندگی در یک درخت وجود دارد..

  بعلاوه، آرزومندم پول داشته باشی

زیرا در عمل به آن نیازمندی

و برای اینکه سالی یک بار

پولت را جلو رویت بگذاری و بگوئی: این مالِ من است.

فقط برای اینکه روشن کنی کدامتان اربابِ دیگری است!

و در پایان، اگر مرد باشی، آرزومندم زن خوبی داشته باشی

و اگر زنی، شوهر خوبی داشته باشی

که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان

باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیاغازید.

اگر همه ی اینها که گفتم فراهم شد
دیگر چیزی ندارم برایت آرزو کنم.